داستان پارت 3
هادی شب رو موند منزل کسی که رفیقش سفارش کرده بود.و ساعت 3بامداد رفتن کمین زدن که وقتی طرف برای دستشویی کردن بیاد بیرون بزنند
اما هادی از اونجایی که عقده کرده بود
نخواست از فاصله ی دور بزنه به شخصی که همراهش بود گفت تو همینجا بمون و هوای منو داشته باش.هادی تا جایی که تونست خودش رو به قلعه ی طرف نزدیک کرد.هادی نزدیک به 2ساعت داخل برف مونده بود و از سرما میلرزید و هوا هم کم کم روشن میشد تا اینکه یکی یکی میومدن بیرون برای وضوع گرفتن
و نفر سوم همون شخص هدفش بود طرف درحالی که مثل حیوان ایستاده ادرار میکرد.و هادی از سمت راست از کمر به پایین رو هدف گرفت و دو تیر شلیک کرد.طرف از بالکن به پایین افتاد و چند ملقی زد..از اونجایی که همه خبر دار شدن همراه هادی به سمت در خونه شون شلیک میکرد تا کسی نیاد سمت هادی و هادی بلافاصله رفت روی سینش نشست.و گفت دیدی پیدات کردم..طرف همینطور که به هادی نگاه میکرد گفت تو کی هستی من چه بدی درحقت کردم هادی صورتش رو باز کرد و گفت منو یادت میاد..اون بیابونی که فرار کردی..طرف زد زیر گریه و فقط میگفت ببخش.اما هادی نفرت و غیرتش بهش اجازه نمیداد که ببخشه و برای خلاصی نوک اصلحه رو گذاشت سوراخ باسنش و شلیک کرد.وخیلی سریع فرار کردن و به مکانی امن رفتن و لباس هاشون رو آتیش زدن و لباس دیگه ای پوشیدن و از هم جدا شدن
هادی ساعت های 8صبح خودش رو در مسیر منزل دایش رسوند در مسیر پسر دایش رو دید ازش پرسید کجا میری گفت پدرم منو دنبال تو فرستاده هادی گفت مگه تو میدونی من کجا بودم پسر دایش گفت نه و هر دوتا خندیدن و به راه ادامه دادن توی راه هادی متوجه شد که اسلحه ی کمری رو تحویل نداده و توی جیبش بود کلی فکر کرد و به پسر دایش گفت من اسلحه خریدم به کسی چیزی نگو اونم قبول کرد اما هادی برای اینکه وانمود کنه تا حالا از سلاح استفاده نکرده یک شلیک الکی کرد.که همین کار هم باعث شده بود کلی جنجال بشه بعدها برای همسایه ها،😂😂😂😂
اما هادی از اونجایی که عقده کرده بود
نخواست از فاصله ی دور بزنه به شخصی که همراهش بود گفت تو همینجا بمون و هوای منو داشته باش.هادی تا جایی که تونست خودش رو به قلعه ی طرف نزدیک کرد.هادی نزدیک به 2ساعت داخل برف مونده بود و از سرما میلرزید و هوا هم کم کم روشن میشد تا اینکه یکی یکی میومدن بیرون برای وضوع گرفتن
و نفر سوم همون شخص هدفش بود طرف درحالی که مثل حیوان ایستاده ادرار میکرد.و هادی از سمت راست از کمر به پایین رو هدف گرفت و دو تیر شلیک کرد.طرف از بالکن به پایین افتاد و چند ملقی زد..از اونجایی که همه خبر دار شدن همراه هادی به سمت در خونه شون شلیک میکرد تا کسی نیاد سمت هادی و هادی بلافاصله رفت روی سینش نشست.و گفت دیدی پیدات کردم..طرف همینطور که به هادی نگاه میکرد گفت تو کی هستی من چه بدی درحقت کردم هادی صورتش رو باز کرد و گفت منو یادت میاد..اون بیابونی که فرار کردی..طرف زد زیر گریه و فقط میگفت ببخش.اما هادی نفرت و غیرتش بهش اجازه نمیداد که ببخشه و برای خلاصی نوک اصلحه رو گذاشت سوراخ باسنش و شلیک کرد.وخیلی سریع فرار کردن و به مکانی امن رفتن و لباس هاشون رو آتیش زدن و لباس دیگه ای پوشیدن و از هم جدا شدن
هادی ساعت های 8صبح خودش رو در مسیر منزل دایش رسوند در مسیر پسر دایش رو دید ازش پرسید کجا میری گفت پدرم منو دنبال تو فرستاده هادی گفت مگه تو میدونی من کجا بودم پسر دایش گفت نه و هر دوتا خندیدن و به راه ادامه دادن توی راه هادی متوجه شد که اسلحه ی کمری رو تحویل نداده و توی جیبش بود کلی فکر کرد و به پسر دایش گفت من اسلحه خریدم به کسی چیزی نگو اونم قبول کرد اما هادی برای اینکه وانمود کنه تا حالا از سلاح استفاده نکرده یک شلیک الکی کرد.که همین کار هم باعث شده بود کلی جنجال بشه بعدها برای همسایه ها،😂😂😂😂
- ۲.۷k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط